سفارش تبلیغ
صبا ویژن
براى پاسبانى بس بود مدت زندگانى . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 90 اردیبهشت 28 , ساعت 2:34 عصر

آقا اجازه، سلام!

 آمده ام تا باشما حرف بزنم، شنیده بودم

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد           خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

هرکجا را گشتم، هر کسی را دیدم به اندازه شما خواهان من نبود. اکثریت آدمها مرا می خواستند برای خودشان. می خواستند تا نفعی به آنها برسانم و اگر کوتاهی می کردم رهایم می کردند. اماشما اینگونه نبودید. خودمانیم من که هیچ خیری به شما نرسانده ام! خیر که چه عرض کنم سرتاپا بی عرضگی! بی خاصیتی هستم. اما باز دوستم دارید، اگر از دستم ناراحت می شوید به خاطر خودتان نیست، که به خاطر ضرر زدن به خودم است، به خود خودم...

آنقدر مهربانی تان گسترده است که هرچه فکر می کنم توصیفش کنم به عقل ناقصم قد نمی دهد! یادم است شنیدم روزی جناب مقداد سرشان درد می کرد. از مسجد بیرون آمدند. حضرت امیر علیه السلام را دیدند که با حالت نگران کننده سر بر دیوار گذاشته بودند. جناب مقداد نگران امام مهربانش شد. سوال کرد مشکلی پیش اومده؟! آقا فرمودند مگر تو سرت درد نمی کرد، از سردرد شما به این وضع افتادم...

از خودم بگویم چقدر بی معرفتم، بی معرفت که چه عرض کنم، چه بی خردم! اگر کسی دیگر را به شما ترجیح دهم در دوست داشتن...



لیست کل یادداشت های این وبلاگ