سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رأى راست دولت را همراه است با آن روى آرد و با رفتن آن برود . [نهج البلاغه]
 
سه شنبه 94 اسفند 25 , ساعت 3:22 عصر

به نام آفریدگار مهر

سلام آقای خوبم!

آقا اجازه!

 

امام عصرسلام الله علیه: واما الحوادث الواقعه فارجعوا الی رواه حدیثنا فإنهم حجتی علیکم و أنا حجه الله؛ وقتی (در زمان غیبت) حوادثی برای شما اتفاق می افتد به راویان حدیث ما مراجعه کنید که ایشان حجت من بر شما هستند و من حجت خدا بر آنها...

سلام رفیق!

سلام رفیقی که در دلت محبت امام زمان سلام الله علیه رو داری و ادعا می کنی دوست داری از منتظران حضرت باشی. با توام رفیق مدعی محبت آقا

جمله ای که از حضرت گذاشتم رو خوندی؟

حضرت می فرمایند برید سراغ راویان حدیث ما، اونها حجت من بر شما هستند...

رفیق! کلمه حجت وقتی جایی میاد یعنی چونه زدن ممنوع!

رفیق امام زمانی چقدر به فرمایش حضرت عمل کردی و در اطاعت امر جانشین شون، یعنی ولی فقیه همت کردی؟!

شاید بگی من عاشق ولی فقیه هستم!

خب رفیق ولایتی ام!

چقدر اهل عمل به فرمایشات ولی فقیهت بودی؟

نکنه بشیم جزء اون دسته آدمایی که از ابراز عشق فقط مشت به سینه زدن رو یاد گرفتند!

رفیق ولایتی!

چقدر رصد کردی ببینی آقات چی می فرمایند و چه توقعاتی از من و تو بچه مسلمون، بچه طلبه، بچه دانشجو و... و بچه حاضر در عرصه مجازی دارند؟

رفیق ولایتی!

چقدر سبک زندگیت اسلامی هست؟؟؟

چقدر از تولیدات داخلی حمایت میکنی؟؟؟

چقدر دشمن شناسی هستی و بصیرت داری؟؟؟

چقدر اهل امر به معروف و نهی از منکر هستی؟؟؟

چقدر اونجایی که باید حرف حق بزنی شهامت به خرج میدی و عرصه رو خالی نمی کنی و محافظه کاری نمی کنی؟؟؟

و...

نکنه کاری کنیم که این آیه شریفه «لم تقولون ما لاتعلمون» شامل حالمون بشه؟

سال 60 ه ق نائب امام در کوفه تنها موند کمی بعد امام معصوم سلام الله علیه به نحو فجیعی به شهادت رسید.

به ازای تکرار إنی سلم لمن سالمکم، چقدر امام و نائبشون رو در عصر حاضر یاری کردیم؟؟؟

..

و اما بعد:

یادمون باشه:

به عمل کار برآید


سه شنبه 94 اسفند 11 , ساعت 7:43 عصر

به نام آفریدگار مهر

سلام آقای خوبم

آقا اجازه!

 

بالاخره بعد از دو روز شمارش آراء به پایان رسید!!!آفرین

بعد از مشخص شدن افراد منتخب، درصد اصولگرایان و اصلاح طلبها و مستقلین! و معتدلین!! تعیین شد.

این طور که می گویند درصد اصولگرایان بیشتر از گروه های دیگر است.

اما...

دوره گذشته هم مجلس به اسم اصول گرایان شناخته شد! اما...

برای قدم برداشتن جهت پیشرفت ایران اسلامی عزیزمان مهم این است که گفتمان انقلاب داشته باشند یا نه.

وگرنه اینکه اصول گرا یا اصلاح طلب باشند اما گفتمان انقلاب را نداشته باشند همه یک جوری از یک قماش می شوند!

مثلا اسما اصول گرا اما رسما اصلاح طلب یا مستقل یا معتدل!

اصول گرای اصلاح طلب

و اما بعد...

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا

 


یکشنبه 94 اسفند 9 , ساعت 7:18 عصر

به نام آفریدگار مهر

سلام آقای خوبم

آقا اجازه!

این روزها خبرهای داغ زیاد است و بعضی شان آنقدر داغ هستند که دل آدم را کباب می کند! و علاوه بر کباب کردن علامت تحیر را روی سر آدم سبز می کند!

گفتم سبز! یاد آن روزهایی افتادم که در سال 88 بعد از انتخابات بعضی ها به کله شان زد انقلاب مخملی آن هم از نوع سبزش راه بیندازند و مدعی شوند که تقلب رخ داده...

این وسط آدم های زیادی هم شدند علمدار این قائله، مثل عفت مرعشی زن هاشمی رفسنجانی که گفت بریزید توی خیابون!

...

حالا بعد از گذشت حدود 6 سال انتخابات مجلس و خبرگان اتفاق افتاد. آمار تهران را که می دیدم علامت تعجب روی سرم سبز می شد که باباجان چطور میشود که از 30 نفر لیست اصول گراها فقط سه یا چهار نفر به مجلس راه پیدا کنند و کسانی مثل آقای حداد عادل، آقای نبویان، آقای بذرپاش، آقای آقاتهرانی رای نیاورند؟؟؟

یا چطور می شود بزرگانی مثل آقای مصباح یزدی، آقای یزدی رییس مجلس خبرگان رای نیاورند یا آقای جنتی بشود شانزدهمین نفر؟!!!

چه بلایی بر سر اعتقادات ما آمده است که از میان این همه آدم که سنگ ولی فقیه را به سینه می زنند و یقه چاک می کنند پیدا نمی شوند آدمهایی که سفت و سخت بر سر مواضع حقشان بایستند و به کسانی رای بدهند و گفتمان انقلاب حرف اصلی شان است؟

...

راستی!

کجایند آن هایی که سال 88 وقتی دیدند اوضاع به نفعشان نیست جنجال به پا کردند؟؟

 

حرف آخر...

امیرالمومنین سلام الله علیه: ألا و لا یحمل هذا العلم إلا أهل البصر و الصبر

 

 

 


پنج شنبه 94 اسفند 6 , ساعت 1:56 عصر

به نام آفریدگار مهر

آقای خوبم سلام علیکم

آقا اجازه!

 

ایها المسلمون! تا حالا شده کسی قربان صدقه ات برود ولی سر بزنگاه ها با دشمنت رفاقت کند یا اینکه موضع بی طرفی نسبت به دشمنت داشته باشد؟

اگر با همچین آدمی مواجه بشوی چکار میکنی؟

دلخور می شوی یا میگویی دمت گرم که با دشمن خونخوار من رفاقت میکنی یا با او دشمن نیستی؟!

...

 

خیلی وقتها دلمان هوایی می شود و دست به دعا بر می داریم و برای ظهور دعا می کنیم.

حالا اگر این وسط از ما سوال کند که چقدر خودت را شبیه امام زمانت کرده ای و چقدر از ویژگی های یاران امامت مطلع هستی چه داریم که بگوییم؟

یکی از ویژگی های بسیار مهم یاران امام زمان سلام الله علیه تولی و تبری هست.

از معنای تولی و تبری معلوم هست که اولی دوستی با دوستان خدا و دومی دوری از دشمنان خداست.

...

 

راستی! ته دلمان نسبت به کسانی که رسما با خدا و دوستانش دشمنی می کنند چه حسی داریم؟

در تصمیم هایمان این دوستی با دوستان خدا و دوری از دشمنان خدا را چقدر دخیل کرده ایم؟

شبیه چه کسی شده ایم؟

انتخاب های مان به کدام گروه نزدیک تر است؟

حرف هایمان چطور؟؟؟

...

 

انتخاب!

و حالا انتخابات!

زمان زیادی به انتخاب نمانده...

همین انتخاب هاست که موضع من و تو را در مقابل خدا مشخص می کند.

همین انتخاب هاست که نشان می دهد در لشکر دشمن هستیم یا حضرت دوست!

بعضی ها از همان اول در حرف و عمل صادقانه مشخص کرده اند که در لشکر دوست هستند و به جای محافظه کاری با شجاعت از حق دفاع کرده اند.

بعضی ها هم از همان اول مشخص کرده اند که مدعی دین داری هستند در حالی که بدشان نمی آید نظام را به نفع خودشان و طبق ایدئولوژی هایشان اصلاح! کنند.

اما اخیرا برخی دیده اند این طوری شاید رای یک گروه را از دست بدهند در حالی که سعی شان بر این است که از هر دو جبهه رای جمع کنند!

شده اند مشترک بین دو گروه!!!

...

 

جواب سوالم را ندادی!

اگر دوستت آشکارا یا پنهان با دشمن خونی ات(1) دوستی کند یا با رفیق بامعرفتت که خیلی جاها برایت جان فشانی کرده و بهش مدیون هستی دشمنی کند با او چه می کنی؟


...

 

حرف آخر: نمی دانم بعد از آن همه روشنگری که در تلویزیون توسط کارشناسان شد چه شد که برجام که امید دشمن بود بعد از اینکه از تحریم ها ناامید شده بود، ناگهان در 20 دقیقه تصویب شد!

آقایان روسای مجلس و دولت فاین تذهبون!

...

 

مخلص کلام!

مقام معظم رهبری:

آمریکا بعد از مذاکرات یک نقشه برای منطقه دارد و یک نقشه برای ایران

این برای ما روشن شده

برای داخل، دشمن از نفوذیها استفاده می کند

نفوذی حتما این نیست که از دشمن پول گرفته باشد

امام فرمودند: گاهی حرف دشمن با چند واسطه از دهان آدم موجه شنیده می شود!

 

مقام معظم رهبری:

منظور دشمن از تندرو کسانی است که در انقلاب مصمم ترند،

حزب اللهی را می گویند و میانه رو را کسی می دانند که در برابر آن ها تسلیم باشد. 

 

 

 

 

 

 

 

پی نوشت:

و لتجدن أشد الناس عداوه للذین آمنوا الیهود... (بدترین دشمنن نسبت به مومنین یهودیان هستند)مائده/82

 

 

 

 

 

 


چهارشنبه 94 بهمن 28 , ساعت 7:42 عصر

به نام آفریدگار مهر

سلام آقای خوبم

آقا اجازه!

الهی به نام وبرای تو

کیمیا هم تمام شد مثل همه قصه های دیگر.

قصه ها با همه تفاوت ها و شباهت هایشان یک روزی تمام می شوند مثل قصه زندگی من و تو!

یکی از شباهت های عمده قصه ها با هم این است که تمام می شوند اما تفاوت عمده شان در تصمیم های آدم های قصه است مخصوصا در تصمیم هایی که قهرمانان قصه می گیرند.

گفتم قهرمان. همه قصه ها قهرمان دارند

راستی! قهرمان قصه زندگی من و تو کیست؟؟

کارگردان قصه زندگی مان کیست؟

تا حالا به قصه زندگی ات فکر کرده ای؟

به قهرمانش یا قهرمانانش؟

به کارگردانش؟

به این فکر کرده ای که تا حالا چند قسمت از این قصه گذشته است و به کجا رسیده است؟

تا حالا به این فکر کرده ای که این قصه قرار است به کجا برسد؟

به مردن و پوسیدن زیر خاک یا...

دوست داری قصه ات چطور تمام شود؟

اینکه بمیری و باری بشوی روی دوش بقیه و نهایت تا چهلم اسمت را بیاورند یا...


پنج شنبه 94 دی 10 , ساعت 7:13 عصر

به نام آفریدگار مهر

السلام علیک یا صاحب الزمان و رحمه الله و برکاته

آقا اجازه!

هر از گاهی چیزی پررنگ می شود. مثلا رنگ جدید! پوشش خاص، کلمه یا فیلم! و یا...

اخیرا خیلی فیلم کیمیا طرفدار پیدا کرده. خب البته با فراز و نشیبی که داستان فیلم با خود به همراه دارد توانسته بیننده ها با سلیقه های متفاوت را جذب کند.

مقدمه رو کوتاه می کنم و میرم سر اصل مطلب، البته با ادبیاتی متفاوت!

تو این قسمتهای اخیر که فیلم وارد فضای دفاع مقدس شده و گوشه ای از فجایع اشغال خرمشهر رو به تصویر کشیده کاش با حواس جمع تری فیلم رو ببینیم!

راستی! به این فکر کردیم که اگر بنی صدر اجازه میداد تسلیهات به خرمشهر برسه شاید جنگ 8 سال به طول نمی انجامید؟

یا مثلا به این فکر کردیم که این همه خون برای چی داده شد؟؟؟

یا مثلا...

زندگی بازی نقش انسانی ماست. گاهی اوقات بازی بعضی نقش ها باعث میشه کم کم به همون شکل دربیایم.

اما بازی نقش های مذهبی چقدر روی حس و حال مون تاثیر مثبت داره؟

کاش همت کنیم نقش های مثبتی که تو زندگی مون بازی کنیم برای همیشه روی شخصیت مون ماندگار بشه.

و اما یک سوال!

خانم مهراوه شریفی نیا، خانم آزیتا حاجیان و تمام بازیگران فیلم بالاخص خانمها شما که به خاطر ضبط فیلم یه کمی به درک این فجایع نزدیک تر شدید از خودتون سوال کردید تحمل این همه فاجعه برای چی؟

شخصیت فرخ دیشب بالای سر جنازه علی گفت: این ها به خاطر ناموس رفتند و غیرت به خرج دادند.

راستی خانم شریفی نیا و خانم حاجیان! که شاهد این جملات بود معنای این جملات یعنی چه؟!

ناموس یعنی چی؟ غیرت یعنی چی؟

این جملات با تصاویری که از شما در منظر عموم قرار گرفته اصلا همخونی نداره!

 

و اما بعد...

خدایا کمتر از آنی ما رو به خودمون وامگذار و عاقبت تک تک لحظات عمرمون رو ختم به خیر کن!


دوشنبه 94 دی 7 , ساعت 8:3 عصر

به نام آفریدگار مهر

آقا اجازه!

 

سلام دوستان عزیزم، با اینکه قبلا این متن رو تو وبلاگ درج کرده بودم، حیفم اومد که باز قرارش ندم. کریسمس مبارک!!!

لیلت عزیزم!

 

سلام، کریسمس مبارک. سال هایت چون شاخه های کاج سبز، روزهایت چون چراغ های روی شاخه رنگی باد!

 

نمی دانم چندمین کریسمس است که برایت نامه می نویسم؛ نامه هایی که به تو نمی رسند؛ نامه هایی که تا ژانویه ی بعد روی میزم می مانند.

 

لیلت! شاید اسم و شماره من، در دفتر تلفن تو خط خورده باشد؛ ولی من هنوز هر کریسمس به حرف های تو فکر می کنم. به شب آن میهمانی زیر سایه بید حیاطتان!

 

یادت هست؟ نشستیم کف حیاط. زانوهایمان در حلقه ی دست ها. تکیه دادیم به دیوار کوتاه پشت سر و گذاشتیم موهای بید دور و برمان برقصند. گفتی:« بیا عشق هایمان را روی یک سفره بریزیم. بعد هر دو با هم لقمه برداریم؛ بی این که فکر کنیم این را تو آورده ای یا من». گفتم: « قبول!»

 

تو شروع کردی. با شوق، با اشک، با التهاب از عشق گفتی. از مسیح خودت! آن «مهربان ناصری»، تمام روح هیجده سالگی ات را تسخیر کرده بود. همچنان که « او »، مرا! من خیره در سایه ی وهم انگیز رقص شاخه ها، تمام سهم تو را از عشق خوردم. بی آنکه سهم خودم را برای تو در سفره بگذارم. بی آنکه حرفی از او بزنم.

 

گفتی:« پس، بگو!» نتوانستم و نگفتم. تو قهر کردی. سفره را بستی. گرسنه رفتی. من همان جا نشستم. گریستم؛ تا صبح!

 

 

 

لیلت! من سال ها است به نیمه ناتمام آن میهمانی فکر میکنم. من سال هاست که دلم می خواهد آن حرف ها را تمام کنم؛ ولی باز می ترسم. درست همان طور که آن شب ترسیدم. اعتراف می کنم که ترسیده بودم.

 

عزیز، مسیح تو در دست رس بود؛ باور کردنی؛ نزدیک. می شد به او دست کشید، لمسش کرد؛ ولی مسیح من نبود! کسی اگر خار در چشم هایش باشد و استخوان در گلویش[1]، لمسش کردنش آسان نیست؛ هست؟

 

مسیح من پیغمبری بود که با معجزه هم نمی شد باورش کرد. چیزی اگر می گفتم تو فکر می کردی تخیل شاعرانه من است و او خیال نبود. به نشانی های پایان نامه نگاه کن! به کتاب هایی که اسم بردم و باور کن او شاعرانه تر از تخیل من است.

 

 

 

·     لیلت! من امشب برای این که باز تو را نزدیک حس کنم تمام انجیل را ورق زدم. کلمه به کلمه مسیحت رانفس کشیدم؛ بعد انجیل را بستم. خواستم بخوابم؛ بالشم آهسته خیس شد. مسیح سخت گیر من این سو ایستاده بود، مسیح سهل گیر تو آن سو! و من لابه لای تصویر دو مرد می گریستم:

 

حواریان نشسته بودند. مسیحت آب آورد. پای همه را شست. با مهربانی و لطفی که تنها از پسر مریم بر می آمد.[2]

 

 

 

چه دوست داشتنی است لیلت این مرد! آدم دلش می خواهد بپرد دستش را ببوسد. کاش من پترس او بودم... لوقای او... شمعون او... حواری او... ولی نیستم. من یوحنای مسیحی هستم که پای حواری نمی شوید... که دست حواری می برد.

 

 

 

مرد را به جرمی آوردند. چشمش به مولا افتاد. از دوستان بود. از آن ها که هر روز دامن عبایش را می بوییدند. جرم، جرم است. شمشیر را بالا برد. دست مرد بر زمین افتاد؛ خون چکان. مرد آن را با دست دیگرش برداشت.

 

«ابن الکواء» دشمنی است در انتظار فرصت. جلو می آید. با نگاهی پر از رحم، پر از دل سوزی می پرسد: « دستت را که برید، مرد؟» مرد که دست خون چکان خودش را با خویش به خانه می برد، بریده بریده در میان گریه می گوید:« دستم را شجاع مکی برید، با وفایی بزرگوار...»

 

-          دستت را بریده؛ تو باز به این نام ها او را می خوانی؟

 

-          چرا نخوانم؟ چرا نگویم شجاع مکی؟ چرا نگویم بزرگوار با وفا؟ 

 

ابن الکواء! عشق او با گوشت و خونم آمیخته است.[3]

 

 

 

من یوحنای مسیحی هستم که دست را می بُرد، دل را می بَرد. من به شمشیرش بوسه می زنم حتی اگر لبه اش زبانم را ببرد؛ ولی انصافا لیلت! این مرد آیا باور کردنی است؟ از این حرف های عجیب آیا می شد آن شب برای جان گرسنه ی تو لقمه ای گرفت؟

 

من آن شب از این که چشم های تو انکارم کنند ترسیدم. دیدن انکار در چشم های دوست زخم بدی است؛ مسیح من، سخت گیرتر از از آن بود که تو حتی باورش کنی. گیرم که تو از لرزش صادقانه ی صدای من، او را باور می کردی، بعد می شد آیا هیچ جور جوابت را داد؟

 

تو اگر نه با لب، با چشم حتما می پرسیدی چطور می شود عاشق تیغی بود که برای بریدن دستت بالا رفته است؟ و من چه بی جواب بودم آن شب و چه عاشق!

 

و امشب بین تصویر دو مرد چه سرگردانم:

 

مجسمه دردست های مسیح تو بود؛ مجسمه ی کبوتری گلی. در او دمید. کبوتر جان گرفت. پرواز کرد.[4]

 

همه ایمان آوردند. درست همان طور که یک معجزه باید باشد. پرواز دادن یک مجسمه! آه!چقدر آدم دلش می خواهد به این پیامبر ایمان بیاورد.

 

همام آمد. آدم گلی. گفت:« حرف!» گفت: «تشنه ام». مسیح من گفت: «برو خوب باش! خدا با خوبان است.» همام گفت: «نه! بیش از این! من تشنه ام. خوبان کی اند؟ چطورند؟» مسیح من می توانست بگوید:« مومن اند، نماز می خوانند، روزه، صدقه، خمس...» مثل همه ی آن چه پیغمبران تاریخ گفته اند؛ ولی نگفت. او که مثل همه نبود.

 

گفت: «دنیا آن ها را می خواهد، نمی خواهندش! اسیرشان میکند، جانشان را می دهند تا آزاد شوند.»[5] گفت: «اگر اجلی که خدا خواسته نبود، لحظه ای جانشان در کالبد نمی ماند؛ پر می کشید.»

 

گفت : «خوف مانند چوبی که می تراشند آن ها را می تراشد مردم می بینندشان. میگویند آن ها بیمارند و آن ها بیمار نیستند. می گویند دیوانه اند و آن ها دیوانه ی چیز بزرگی هستند.»[6] و باز گفت و گفت و گفت. همام چون صاعقه زده ای بیهوش شد.

 

خشک شد!

 

مجسمه شد!

 

... و مرد!

 

دم مسیح تو، کبوتر گلی را جان داد. دم مسیح من، جان آدم گلی را گرفت. چه شباهتی!

از من نپرس چرا او با انسان چنین می کند؟ از من نپرس چرا او معلم تکلیف های سخت، امتحان های شاق و جریمه های بزرگ است؟ دست روی دلم نگذار. دلم زخم است. زخم تنهایی شاگردی که زیر نگاه غضبناک معلم سخت گیرش، عاشقانه از شوق می لرزد.

 

او پنهانی ترین لایه ها را هم زلال می خواهد. او کوچکی روحم را جریمه می کند، حتی اگر هزار رکعت نماز همراه آورده باشم. وقتی عیسای انجیل متی نصیحتم می کند، کودک می شوم. همه چیز ساده و کودکانه می شود. مهربانانه باید همه را دوست بدارم. با یک اعتراف از گناهانم پاک می شوم؛ شاد می شوم. می توانم از شادی برقصم.

 

رو به روی کتاب خطبه های او، ناگهان بزرگ می شوم. او ناگهان تمام شادی های حقیر کودکانه را می گیرد. همه ی سختی های شگرف، رنج های ژرف و اندوه های سترگ را در کوله ام می ریزد. من باید از غم خلخالی که در دوردست ها از پای زنی کشیده اند، بمیرم.[7] چون مرا بزرگ می خواهد. به جای شادی های کودکانه باید لذت بهجت های عمیق را بچشم. باید دیوانه ی امر عظیمی باشم. باید جانم را بدهم تا دنیا اسیرم نکند. باید...

 

نمی دانم او؟ او همان امانتی نیست که کوه ها نکشیدند؟

 

لیلت! حرف هایم تمام شد. تنها یک راز تلخ مانده است که اگر نگویم باز آن میهمانی ناتمام می ماند.

 

مسیح ما هم مصلوب شد! کاش می شد این جمله را همین طور مجهول گذاشت و برایش فاعلی پیدا نکرد؛ اما نمی شود! ما مسیحمان را خودمان مصلوب کردیم. با دست ها و دل های خودمان. باورت می شود؟ لیلت! باورت می شود؟ من نمی دانم یوحنای او هستم یا یهودای او؟ اقلا تو می دانی که اگر روز مرگ عیسی بودی، پترس بودی. در دیری دور، سر به دیوار نهاده می گریستی و این تنها یهودا بود که کنار صلیب ایستاده بود و نگاه می کرد.[8]

 

ولی من نمیدانم؛ چون همه بودند. یهودا و یوحنا دست در دست. «محبین غال و مبغضین قال» شانه در شانه. آنها که تا مرزهای پرستش دوستش داشتند و آنها که خونش را تشنه بودند. همه بودیم. صف در صف ایستادیم و نگاه کردیم. چوب صلیبش را از مرغوب ترین چوب تراشیدیم. از بهترین ها! براق ترین چوبی که درختی داشت؛ چون ما دوستش داشتیم، عاشقش بودیم. سکویی از بهترین سنگ برای بالا رفتنش ساختیم. خانقاهی از بهترین نما! نمی توانستم بگویم او را چطور آوردیم، اگر خودش در خطبه ای توصیف نکرده بود. او را چون شتری سرکش[9] کشیدیم تا بالای سکو! ما دوستش داشتیم. می خواستیم بالا باشد.

 

نتوانستیم او را بالا ببریم. قهرمان خندق و خیبر بود. هیزم آوردیم. آتش به پا کردیم. از آتش نه، از آنها که در آتش می سوختند ترسید. قدم برداشت. از سکویمان بالا رفت. هلهله کردیم:« سیاست نمی داند!» صلیب آماده بود. او بر سکو بود. پیراهنی از پشم بر تن داشت؛ ردایی. بند شمشیر و نعلینش از لیف خرما بود. پیشانی اش چون زانوی شتر پینه داشت.[10] آن بالا ایستاد؛ رو به رویمان؛ چشم در چشم:«مردم، من پندهای همه ی پیامبران را به شما رساندم. آنچه را باید گفت، گفتم. با تازیانه ام ادبتان کردم؛ اما پند نگرفتید. هر جور که خواستم به پیشتان برانم پیش نرفتید. به هم نپیوستید. شما را به خدا! آیا در انتظار پیشوایی غیر از من هستید که راهتان را هموار کند و شما را به حق برساند؟»[11]

 

و ما در انتظار پیشوایی غیر از او نبودیم و فقط او را می خواستیم؛ او را. بیش از آن که باید می خواستیمش! در چشم هایش خنجری بود که وجدانمان را تیغ می زد. چشم از او گرفتیم. به زمین خیره شدیم؛ به خاک. مثل همیشه به خاک!

 

شمشیرش را از کمرش باز کردیم. گفتیم:«حکمیت» نه این که فکر کنی شمشیر او بر زمین افتاد، نه! ما مردم مقدسی هستیم. آن را روی دست گرفتیم. دادیم مرصع نشان کنند. نگین بزنند تا به دیوار بزنیم. ببوسیم؛ متبرک شویم.

 

صلیب آماده بود. او بی ردا، بی شمشیر ایستاده بود. هلهله کردیم: «بجنگ!» او به جای خالی شمشیرش خیره ماند. زمزمه کردیم: «می ترسد، جنگ نمی داند». گفت:« برادران من که خونشان در صفین ریخته شد زیانی نکردند؛ چون چنین روزی را ندیدند تا جام های غصه را سر بکشند و از آب گل آلود این گونه زندگی بنوشند.»[12]

 

ما هنوز چشممان به خاک بود. سر خم کرده بودیم تا نگاهمان در هم نیامیزد. او آن بالا بود؛ بی ردا، بی شمشیر. لیلت! اگر این جمله را کتاب تاریخ ننوشته بود، من غلط می کردم که بنویسم. ناگهان دست بر محاسن خود زد. های های گریست:« کجا رفتند برادران من که در راه حق جان سپردند؟ کجاست عمار؟ کجاست ابن تیهان؟ کجاست ذو الشهادتین؟ کجایند آدم های مثل آنها که بر عزم هایشان استوار بمانند؟»[13]

 

ما بودیم و آنها نبودند. ما بودیم و حواریین او نبودند. عمار نبود؛ ابن تیهان نبود؛ مالک نبود. همه را پیش از او کشته بودیم. نه این که فکر کنی می خواستیم خیانت کنیم، نه! تنهایی او را مقدس تر می کرد و ما مردم مقدسی بودیم. بعد چشم از چشم هایمان گرفت. نفس راحتی کشیدیم. سر بلند کردیم. فکر نکن سرش را خم کرد. نه، بالا را نگاه می کرد. دعا می خواند. ما همه گریه کردیم.

 

می دانی لیلت! ما دعا خواندنش را دوست داشتیم. کاش فقط دعا می خواند. کاش چشم هایش خنجر نداشت. کاش ملامت نمی کرد. کلمه به کلمه دعایش را حفظ کردیم تا هر هفته، هر ماه بخوانیم. باور کن ما مردم مومنی هستیم.

 

صلیب آماده بود. او آماده بود. ما به تماشا ایستاده بودیم. دست هایش را گشود تا برای آخرین بار به آغوشش بخواندمان:«چیزی بپرسید پیش از اینکه از دستم بدهید.»[14] فکر نکن که دلمان نمی خواست به آغوشش برویم. می خواستیم؛ ولی آنجا، در آغوش او، بوی عجیبی می آمد که بوی خاک نبود. ما بی بوی خاک نفسمان بند می آید. لیلت ما مجبور بودیم. می فهمی؟ مجبور بودیم.

 

آغوش او هنوز باز بود. آن بوی عجیب می آمد. ما همه کبود شده بودیم. خاک می خواستیم. حالمان را نمی فهمیدیم. سه دسته شدیم: « قاسطین، مارقین، ناکثین». سه میخ! ناکثین دست هایش را به صلیب کوبیدند. خون فواره زد. از دلش یا دست، نمی دانم. درست نمی دیدیم. تقصیر خودش بود. چرا هر وقت ما را می دید آغوش می گشود. ما دوست داشتیم تصویر او را همان طور روی آغوش باز برای خودمان ثابت نگهداریم. برای همین میخ ها را زدیم. مصلوبش کردیم. او را دوست می داشتیم.

 

آخ، فکر نکنی مردم حق ناشناسی هستیم. همان لحظه که با یک دست میخ سوم را می زدیم، با دست دیگر از او تصویر می کشیدیم؛ شمایلی طلایی. همه بر گردن هایمان آویختیم تا هر روز به لب بگذاریم. ببوسیم شمایلش را؛ نامش را...

 

تمام شد. همه چیز تمام شد. او مصلوب شد. ما همهمه کردیم: «الله مولانا علی!»

 

لیلت! نامه ای که باز روی میزم تا ژانویه ی بعد می ماند تمام شد. کاغذم خیس خیس است. راستی باز هم بگویم:« کریسمس مبارک!»

 

منبع: کتاب خدا خانه دارد، خانم فاطمه شهیدی

 





 

[1]. نهج البلاغه، خطبه 3(شقشقیه).«فصبرت و فی العین قذی و فی الحلق شجا».

 

[2].انجیل یوحنا، شماره 13.

 

[3].بحار الانوار، ج 40، ص 282- 281 و تفسیر فخر رازی ذیل آیه 9 سوره کهف..

 

[4].سوره مائده(5): آیه ی 110. (و إذ تخلق من الطین کهیئة...).

[5] نهج البلاغه، خطبه 193.

[6] همان.


[7].نهج البلاغه، خطبه 72.


[8]. انجیل لوقا، شماره 22.

 

[9]. نهج البلاغه، نامه 28.


 

[10]. نهج البلاغه ،خطبه 177.


[11]. نهج البلاغه ،خطبه 189.


 

[12]. همان.


[13]. نهج البلاغه، خطبه 189.



[14]. نهج البلاغه، خطبه 189

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ