سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه با همنشینِ بد دوستی کند، ایمن نمی ماند . [لقمان علیه السلام ـ به فرزندش ـ]
 
شنبه 91 آذر 18 , ساعت 6:14 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

خدایا خیلی وقت بود که دنبالت می گشتم، یا شاید دنبال همان جرعه ای آرامش که نمی یافتم.

سرگشته بودم... تشویش تمام وجودم را فرا می گرفت. اما غافل اینکه تو را باید جایی دیگر جستجو کرد، جایی که فقط توباشی. چه کودکانه بود جستجوهای «من» برای رسیدن به«تو»... حال آنکه تو در کنار من بودی ولی تو را در میان خلقت جستجو می کردم...(1)

محبتت را در میان محبت و وابستگی های دلم جستجو می کردم و نمی دانستم که محبت زلالت همرنگ دل بستگی هایم به دنیا نیست.

آری در قلبم به دنبالت بودم غافل اینکه قلبی که پر است از هرچیز! و پر است از دلبستگی به دنیا جای تو نیست...

دوستانم را دوست داشتم نه فقط به خاطر تو، که در کنار رضایتت، رضایت دلم هم در نیتم هویدا بود. آنجا بود که از کم لطفی ها شاکی شده و خود را حق به جانب می دانستم. مرا ببخش

خجلم که هنوز فارق از دنیا نشده ام و خرسندم و شاکر که...

خدایا به سوی تو آمده ام،

مرا به من بازمگردان

 

(1)معصوم علیه السلام: بین مردم باشید اما با مردم نباشید.


شنبه 91 آذر 11 , ساعت 8:37 صبح

به نام خدای مهر

سلام دوستان عزیز. داستانک هایی که خدمت تان ارائه می شود تنها شرح حال نویسنده نیست، بلکه ... هر کس خود بهتر می داند کجای این قصه پر از غصه قرار دارد...یاعلی


دوشنبه 91 آذر 6 , ساعت 12:31 عصر

احساس می کرد دارد بزرگ می شود...

حس می کرد دیگر وقتش رسیده که جدی جدی روی پاهای خودش بایستد. پاهای خود خودش که نه! پاهایی که خدا داده بود.

حالا خیلی چیزها داشت برایش معنا پیدا می کرد. بلا تشبیه! اینکه امیر المومنین سلام الله علیه با همه نازنینی شان سر در چاه می بردند و...

یعنی یک نفر هم نبود که ایشان را درک کند، آنگونه که باید همراهشان باشد، حتی یک نفر!

یادش آمد که از دست یکی از رفقایش - درست یا غلط- ناراحت شده بود و به او گفته بود که چرا فلان کار را کردی؟ او هم نامردی نکرده بود، مثل آدمی که قدرت تفکر ندارد از نگرانی وعذاب وجدان، گذاشته بود کف دست نفر سوم که چرا فلانی به من اینطور گفته؟! آیا من اشتباه کرده ام؟(آن هم نفر سومی که بدش نمی آمد سوژه ای گیرش بیاید تا به او بدبین شود! آن هم با نیت خیر!!!)

انجام یک اشتباه دیگر برای اینکه بفهمد آیا کار قبلی اش اشتباه بوده؟!

یادش آمد که حتی نباید سر مشکلاتش دم برآورد که آن وقت است که اطرافیان با قیافه حق به جانب و اندیشمندانه شان برای حل مشکلش به خودشان اجازه می دهند هر چه می خواهند فکر کنند و بگویند و عمل کنند...

احساس می کرد دارد بزرگ می شود...

تنهایی داشت با همه طعم هایش زیر دهانش مزه می کرد.

انگار وقتش رسیده بود که آنقدر بزرگ شود که فقط و فقط تکیه گاه باشد و خیال خام تکیه کردن به انسان ها را از ذهن و قلبش بیرون کند.

خدای مهربان یادش آورد که باید از دنیا دل بکند. نه تنها دل بکند بلکه باید لباس رزم بپوشد و قبل از اینکه دنیا او را غافل گیر کند او به جنگ دنیا برود.

خوشحال بود. این طوری مجبور بود از آدمها ببرد، مجبور بود به آن ها دل ندهد. ولی یادش نرفته بود که باید به داد همین آدمها برسد و تنهای شان نگذارد.

خوشحال بود از اینکه با فراغت بال بیشتری می تواند به مولایش، به تنهایی هایش، به یاری اش فکر کند.(1)

اما تلاش های شیطان هم یادش نرفته بود. (2)

دست بلند کرد:

بارالها، دل های ما را به باطل میل مده پس از آنکه به حق هدایت فرمودی و به ما از لطف خویش اجر کامل عطا فرما که همانا تویی بخشنده بی عوض و منت(آل عمران/8)  (3).

 

 

   (1)   امام عصرعلیه السلام: ما در رعایت حال شما کوتاهی نمیکنیم و یادشما را ازخاطر نبرده ایم؛که اگر جز این بود گرفتاریها به شما روی می آورد و دشمنان شما راریشه کن می کردند. پس از خدا بترسید و ما را پشتیبانی کنید.

                  (2)   قَالَ فَبِعِزَّتِکَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ (شیطان) گفت پس به عزت تو سوگند که همگى را جدا از راه به در مى‏برم (82/ص). 

 

(3)     رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنک رَحْمَةً إِنَّک أَنتَ الْوَهَّابُ

 

 

 


پنج شنبه 91 آذر 2 , ساعت 1:26 عصر

خدا توفیقش داد و رفت مجلس عزاداری اباعبدالله الحسین سلام الله علیه.

دلش خیلی چیزها می خواست،خیلی حاجت ها داشت که از اول محرم بند کرده بود که خدایا...

به خاطر عظمت حاجتش مسخره اش می کردند. حتی اگر از سرش هم زیاد بودند امیدش به خدا بود. گفت خدایا از کرم و بخشش و مهربانی تو که بیشتر نیستند...

آخر مجلس دم گرفتند «لبیک یا حسین» با اصرار گفتند تا آقا بپذیرند. نمی دانستند پذیرفته اند یا نه، فقط... اما انگار از عواقبش خبر نداشتند!

همانجا آخر مجلس چنان این بنده های شریف خدا با موشک قاره پیما در برجکش زدند که نگو و نپرس!!!

گفت خدایا من که موقع لبیک گفتن، گفتم به من سعه صدر بده!

یادش آمد لبیک به امام خوبی ها دادن و سرحرف ماندن راحت نیست، هم برای او و هم برای آنهایی که دربرجکش زده بودند. خلاصه کلی کم آورد، نه اینکه نغ بزند! نه، اما بالاخره غصه دار شد از کم لطفی بعضی ها.

عقلش بود که آرامش می کرد. ببین کسی که شهادت می خواهد جزع و فزع نمی کند...

شهادت یک عمر زندگی است، یک اتفاق نیست...



لیست کل یادداشت های این وبلاگ