سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که پوشش شرم گزیند کس عیب او نبیند . [نهج البلاغه]
 
سه شنبه 91 دی 12 , ساعت 11:9 عصر

مادر نمی دانم چرا کسی... دلم می خواهد داد بزنم آنجا که می بینم و می شنوم هیچ کس حواسش نیست که چند روز بیشتر نمانده... شهادت رسول الله صلوات الله علیه و آله و مصیبت هایی که یکی پس از دیگری بر خانه وحی وارد می شود.مادر به من بگو با این درد چه کنم... با درد هتک حرمت شما و با درد بی خبری شیعیان...

چرا هیچ کس یادش نیست که امیرالمومنین(سلام الله علیه) تنهاست...

هنوز یاد نگرفته ایم که خیمه های کربلا در سقیفه آتش خورد.

هنوز نفهمیدیم که صفر تمام شد ولی بیچارگی مسلمانان تازه آغاز شد.

به خیالمان صفر تمام می شود و شادی هایمان شروع می شود!

آه...چرا جگرمان آتش نمی گیرد که پشت درب نیم سوخته بانو فضه را صدا زدید...

چرا...

دستان بسته فاتح خیبر، یدالله... زمین خوردن سرور زنان دو عالم... چهل مرد رذل که... تازه این ها کوچکش بودند...

دم از کربلا می زنیم! مگر می شود برای داغی که در مدینه بر دل شیعیان گذاشتند آتش نگرفته از خیمه های سوخته اهل بیت اباعبدالله آتش گرفت!

لاف عشق می زنیم...

همان هایی که از حیدر بریدند                      حسین بن علی را سر بریدند

گر نبود روی زهرا را نشانه                            نمی زد کس به زینب تازیانه

همان حبلی که بر حبل المتین شد                غل و زنجیر زین العابدین شد

صل الله علیکم یا أهل بیت النبوه و معدن الرساله...

اللهم العن الجبت و الطاغوت...


دوشنبه 91 دی 11 , ساعت 8:1 عصر

همچنان نگاهش به آدمها بود و جوش می زد!

دلش می سوخت به حال آدمهایی که به دنبال گم گشته شان می گشتند و اما به جایی نمی رسیدند...

هر کسی جایی سرش را گرم می کرد و دستش را بند! به خیال خودش آن چیزی که دست به دامنش شده و سرش را گرم کرده همان گم شده اش است!

اما غافل از اینکه همچنان در حال دویدن هست این انسان!

کمی اگر توقف می کرد و تأمل! شاید می فهمید که نه! هنوز آرام نگرفته، هنوز دارد می دود نفس نفس زنان...

آنقدر که دیگر نفسش دارد بند می آید. اما هنوز آرام نگرفته...

دلش می خواست داد می زد که آی انسان! یک لحظه صبر کن. یک لحظه، فقط یک لحظه بایست.

به خودت، به گذشته ات نگاه کن... به همه آن پل هایی که پشت سرت خراب کردی...

به همه آن لباس هایی که تنت کردی، همه آن اموالی که جمع کردی و به همه آن چیزهایی که به هر قیمتی خواستی داشته باشی شان!

و نگاه کن به تک تک لحظاتی که با استرس و در حسرت ذره ای آرامش گذراندی.

از تو می پرسم، آری از تو آی انسان! چرا هنوز به آرامش نرسیده ای؟ چرا...؟

یک لحظه بایست و تأمل کن، فقط یک لحظه...



لیست کل یادداشت های این وبلاگ